نقل است از شیخ اُسکُل الدین اِشَک آبادی که شبی در کوپه قطار با مَه جَبینی تنها شدم شاخ دافان،
بانوی بانوان،،تَتَمه لعبتان،عِند استایل...
بدو گفتم بانوئی چون تو را همراهی نمودن برای شیخ عزّت بوُد و سربلندی،به به چه چارقَدی،چه روسری
و چه حجابی،ای کاش پا میداد نماز جماعتی در خدمتتان میبودیم...
مخلص کلام تا میتوانستیم ورد خواندیم و هرچه در اسلام بیاموخته بودیم از برای گرفتن کامی از آن لُعبت
به کار گرفتیم و لاجَرم چیک تو چیک نزدیک وی شدمی تا بدانجا که گرمای نفسهامان صورت یکدیگر
نوازش بدادی
دیگر نزدیک بود که خشتکمان چونان اتم منفجر گردد و فاجعه هیروشیما تکرار گرددی!
ما که اختیار از کف بداده بودیم بانو را گفتیم : مایلیم بدانیم در این لحظه با شکوه بانو از ما چه میخواهد؟
که بانو بلادرنگ گفت: شیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!!!!!!!!!!!!
ما بهت زده،چونان که با خمپاره ای بُرجَکمان متلاشی گردیدندی،از برای تهیه شیر راهی بوفه گردیدمی
شیری تهیه نمودیم پاکتی و به دخترک!بدادیم و تا مقصد کَپه مرگمان گذاشتیم
در آخر وقتی خواستیم وسایلمان جمع نماییم ناگهان دسته کلیدمان بر زمین بیافتادی و بانو بگفت: یا شیخ
شلیدتان بیافتادی!!!!!!!!!.
اینجا بود که فهمیدیم بانو "ک" را "ش" تلفّظ مینماید.
چنان بر سرمان کوبیدیم که چپی چشممان تا امروز درمان نگردیده...!
:))